سردار بسیجی حاج محمد طالبی(ببر کوهستان)
فرمانده ‘رزمنده‘ایثارگر وجانباز هشت سال جنک تحمیلی
دارنده مدال فتح از دستان مبارک رهبر معظم انقلاب
تنها آرزویش شهادت است
در این دنیا هیچ منفعتی را برای خودش و خانواده اش نخواسته است
دیدار خانواده شهدا ایثارگران و جانبازان با رهبر معظم انقلاب
کرمانشاه-مهرماه1390
خودم- محمد بیگلری برادر شهید و دوست عزیزم مهدی نامداری فرزند شهید
به بهانه روز مادر....غریب ترین مادران دنیا مادران شهدا هستند...
مادر جان کاش در کنارت بودم و بجای سنگ سرد مزارم دستان گرم و پینه بسته ات را می بوسیدم
مادر جان شرمنده ام که پاسخ زجرهایی که کشیدی و شبهایی که برایم نخوابیدی را اینگونه دادم.حلالم کن...
ننه علی مادر شهید قربانعلی رخشانی
"پیکر تفحص شده شهید جلال رئیسی"
مادر آمده ام َآنهم بعد از سالها...که بگویم "روزت مبارک"
مادر شهید جلال رئیسی(ایلام)
شبی دنبال معنایی برای "دوست" میگشتم...
تو بالاتر ز هر معنی و من بیهوده میگشتم!!
اگر میت باشم. اگر سید نباشم، اگر اهل سواد نباشم. اگر سیلی نخورده باشم. اگر سرنوشت ایامم را، بدست تقویم نسپرده باشم. اگر مرد نباشم، یا اگر اهل درد نباشم، حتا اگر کمر درد نگرفته باشم؛ از کدام لرز ِ«صدا» و از کدامین اندوهِ «سیما» باید بدانم، که وقتی «فـ...» می گویی، سر دو راهی «فرحزاد» و «فاطمیه» با سه سوت، تا کجا بروم؟ نکند همان اول دوراهی مردد شوم؟
گر کارشناسان اداره هواشناسی همگی رفته باشند سیزده بدر، از کجا بفهمیم که دل این آسمان برفی ست یا بارانی؟ چطور بفهمیم رنگ چشم ابرها نقره ای فام است یا سرخ باور؟ چطور «هفت» را از «سین» هایش جدا کنیم، چطور «خنده» را، بر سر «بازار» لودگی حراج کنیم. چطور سبزینگی سفره های رنگی را، با سیاهه های سفره غم عوض کنیم؟
غلاف غربت، این بار از سمت که و از کجا به بازوان مظلومیت خرد می شود؟ چرا هیچ شبکه ای مستند «فدک» را پخش نمی کند؟ کدام نامرد، چادر بانوی اَشک را در کشک TV زیر بار خنده های کوچه بازاری، خاکی کرد؟ چه شد که «مستند» ترین شبکه هم، راز بقای «فاطمیه» را نمایش نمی دهد. سوز بوق ممتد ماشین های آذین بسته شده، و صدای هلهله ها، تا مغز استخان غیرت می رود. چه شد که به یکباره، گران فروشندگان و گران خریداران این بازار پر آزار، سنگِ مهر تو را، ارزان خرید و فروش کردند.
اصلن اگر بحث دردانگی نباشد، یا حرفی از مردانگی نباشد. اگر حتا حرف دیوانگی نباشد؛ از آجر خونین ِ کدام ردیفِ دیوار ِ کدامین کوچه ِشهر غربت، می شود سر نخی از رد پای ظالمان پیدا کرد؟ نکند همپای غاصبان فدک، حکم شفاعتم جلب شود. با کدام دست یاری، می شود ریسمان را از گردن آسمان رها کرد؟ نکند «چک» آخرتمان را پای دنائتمان «برگشت» بزنند. صدای خطبه می آید. نکند زبان بیعتم با ساز دست حکمیّت کوک باشد.
در شارع متشرعان! دیوار حاشا بلند و در کوچه پس کوچه های غربت، دیوار خانه مظلومیت کوتاه است. اما نکند دست های مظلومی بلند شود. کمی آهسته، این ستون ها می لرزند. نکند خدای کعبه، خانه خراب شود. بهار این باغچه، خزان شده. نکند جوانه نفرین، بر لب های عصمت شکوفه زند. گره این «ریسمان» محکمتر از گره «معجر» نیست. نکند ریسمان «گره» گشایی کند. دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده. نکند این مو، پریشان تر از دلِ شویِ او شود. این حرف اول نیست. نکند حرف آخر باشد. این حرف باور کردنی نیست، نکند قابل باور باشد.
«بسم الله الرحمن الرحیم»، بنام خدایی که رحمانیت را در خطبه ها و رحیمیت را بر سر سفره های احسانت تجلی بخشید. «انا اعطیناک الکوثر» همانا تو افتاده ای تک و تنها و چهل مرد و طنابی بر گردن شوهر. «فصل لربک وانحر»، نماز بی سجده ات در کوچه، و قربانی ات پشت در، جملگی از تو قبول شد. تو سربلند راه ولایتی، اما نه آنقدر که پسرت، سر بلند خاهد شد. «ان شانئک هوالابتر»، اما مبادا نسل آدم را ابتر کنی. مبادا بغض مسجد را بشکنی. مبادا قرار دل ماه را برهم زنی. آب در دلت تکان نخورد، مادر آب! مبادا زمین را خاک بر سر کنی.
حادثه که هیچوقت خبر نمی کند. یک روز می شنوی صدای مهیبی از سوی حیاط برخاست. صدای شکستن در که می آید، هول می کند دخترک! این تازه اول راه است. غریبی که شاخ و دم ندارد، یک روز می بینی در خانه ات را همراه دست و پهلوی همسرت شکستند و حیات را از قلب طفل معصومت گرفتند و طناب را بر گردن شوهرت بستند و راه را در کوچه، بر همسرت بستند و غرور پسربچه ات را شکستند.
مزد رسالت را چه زود توی کف دست ولایت گذاشتند. یک بی نسب در کوچه دنبال نسبش می گردد. یک بی رمق دنبال چادرش می گردد. یکی تازیانه بدست، دنبال قافیه می گردد. یکی در کوچهُ در به در دنبال گوشواره اش می گردد. یا الله... «می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم». قصه قصه «آسمان» و «ریسمان» است. ساحران ریسمان به دست، روی خاک انداختند، ابوتراب را. آری، مزد رسالت همین است.
شکسته های دل حسن را، علی بند خاهد زد و موی پریشان زینب را حسین، شانه می زند. به نجار هم سفارش ساخت یک در دیگر می شود داد. بازار زرگران پر است از گواشواره های قیمتی و نو. اصلن خوب شد که گم شد. «عدو شود سبب خیر». آخر بهانه ای پیدا نمی شد که به گوشواره ای تازه راضی شوی. غصه این چادر خاکی را هم نخور. به خیاط سپرده که چادری برازنده وقار فاطمی ات بدوزد...
اما، این خاک ها را چه کسی از روی جامه های ابوتراب، خاهد زدود. دست روی دست نگذار. سهمش از این دنیا مگر چه بود؟ قرار دل و گیرایی دستانت، که در شکستگی ها، پهلوی او بود. که همان ها را هم برای خاطر غریبش، زیاد می دیدند. نوای خطبه چه حزین است. آه... این پیشانی چقدر خط خطی شده. چه کسی گره های ابروان علی را از هم وا کند..؟ دست هایم کو؟ چه کسی باز صدا زد؛ زهرا...؟
? مُضاف:
یاس را
در کوچه چیدند؛
طوبا و رازقی، در خانه خشکید.
«بنی هاشم اعضای یکدیگرند..»
با سلام خدمت تمامی دوستان عزیزم؛
عذر خواهی مرا بدلیل اینکه مدتی را در خدمتتان نبودم بپذیرید.
بالاخره پس از مدتی تلاش سایت کبریا راه اندازی شد
از این پس هم از طریق کبریا و هم از طریق همین جبهه اینترنتی تنهاترین تن ها در خدمتتان خواهیم بود.
منتظر حضور گرمتان هستیم.
راز غمِ غروب جمعه ها!؟
شاید شما هم موافق باشید که بسیاری از مردم ایران در غروب روزهای جمعه حال وهوای دیگری دارند. حالتهای چون: دل گرفتگی، غمگینی، بهت زدگی، بی حالی، درون گرایی، سکوت با معنی، انتظار،شوری نهفته، حُزنی مه آلود، حسی غریب، قلبی چنگ زده، بی احساسی یا شعفی رمزآلود و یا ...
به هر حال، هر چه هست با دیگر روزها تفاوت معنی داری دارد. هر کدام از ما نیز به تناوب، حالتهایی را احساس کرده و تجربه هایی توام با تلخی یا شیرینی با آن داشته ایم مخصوصاً وقتی که کسانی رو که خیلی هم دوستشان داشته باشی و از تو دورباشند دیگه بدتر...خلاصه حرفهای زیادی هم زده شده است!
عده ای هم حس خاصی ندارند و برخی حتی شادتر!
براستی راز این "حسِ غریبِ غروبِ جمعه ها" چیست؟
یه بزرگواری میگفت یکی از بزرگترین نعمتها اینه که کسانی رو داشته باشی که از صمیم قلب برات دعا کنن…
نمیدونم برای من تعداد کسانی که از صمیم قلب دعا می کنن، چند نفرن!!؟؟
یه عمر با دل شکسته دعا کردیم، مستجاب نشد:
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری شکسته قلبم ای جانا، به عهد خود وفا کن
رهبر عزیزم، سلام
سلامی به گرمی خورشید عالمتاب و به سبزی دشت های وطنم! آقاجان، آرزوی دیدنت و بهره گیری از کلام شیرینت ذهنم را به خود مشغول کرده و قلبم را به تکاپو وا داشته است.
رهبرم، تو را به اندازه ی هر چه مهربانی و صفاست دوست دارم و به حقانیت آنچه می گویید ایمان دارم.
رهبرم، لبخندت شادی آور و کلامت روح زندگی است.
مولاجان، من از جان و دل آماده ام تا در راه حق، به اذن شما جان نثاری کنم و پاسدار مرزهای سبز میهنم باشم.
دعای خیرت را در حق این حقیر ارزانی دار و از خداوند کریم و مهربان هدایت و متقی شدن ما جوانان را بطلب. به امید روزی که شاهد لبخند مهربانت از نزدیک باشم.
خاک قدوم مبارکت را به شهر و دیار پهلوانان و شهیدان غریب و مظلوم غرب کشور "کرمانشاه "طوطیای چشم ما باشد.