سلام بر همه دوستان خوبم؛ راستش سه چهار روزیه که حالم خیلی گرفته ؛ میدونید چرا؟ چون یکی از بهترین دوستام به خاطر شرایط شغلی اش ما رو تنها گذاشت و رفت . اصلا نمیتونم براتون بگم که اون حالت و بغضی که لحظه خداحافظی تو گلومو گرفت و بارها و بارها نیز ترکید ولی هنوز که هنوزه توی گلوم که نه ! بلکه تمام قلبم رو احاطه کرده چطوری بود ... نمیدونم باید چکار کنم؟نمیدونم...
به همین خاطر این پست با پست های قبلی که گذاشتم فرق میکنه؛حتما بخونید و نظر هم بدید.
زیــبــاتــریــن قــلــب
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکردکه زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشهای بر آن وارد نشده بود پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیدهاند مرد جوان در کمال افتخار با صدائی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت
ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت:
اما قلب تو به زیبائی قلب من نیست مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند او با قدرت تمام میتپید اما پر از زخم بود قسمتهائی از قلب او برداشته شده بود و تکههائی جایگزین آنها شده بود اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند و گوشههائی دندانه دندانه در قلب او دیده میشد در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکهای آنها را پرنکرده بود مردم با نگاهی خیره به او مینگریستند و با خود فکر میکردند این پیرمرد چطور ادعا میکند که قلب زیباتری دارد!؟
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت:
تو حتماً شوخی میکنی قلبت را با قلب من مقایسه کن قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است!
پیرمرد گفت:
درست است قلب تو سالم به نظر میرسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمیکنم میدانی هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او دادهام من بخشی از قلبم را جدا کردهام و به او بخشیدهام گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار دادهام اما چون این تکهها مثل هم نبودهاند گوشههائی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند چرا که
*یادآور عشق میان دو انسان هستند*
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیدهام اما آنها چیزی از قلب خود را به من ندادهاند این همه شیارهای عمیق را با تکه هایی که من در انتظارش بودهام پرکنند
حالا میبینی که زیبائی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد در حالی که اشک از گونههایش سرازیر بود به سمت پیرمرد رفت از قلب جوان و سالم خود تکهای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای زخم قلب مرد جوان گذاشت!!!
مرد جوان به قلبش نگاه کرد دیگر سالم نبود اما از همیشه زیباتر بود عشق از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود!!!