من همیشه احساس می کنم " آقا " پیش رویم است
« چهارده پانزده سال بیشتر نداشت . جبهه که آمد بیشتر مواقع دست راستش را روی سینه می گذاشت . طوری که انگار داشت به کسی ادای احترام می کرد . علتش را نمی گفت ؛ حتی به من که برادر بزرگترش بودم . اما این اواخر گویا نظرش عوض شده بود ! آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم .
لا به لای صحبت هایش گفت : روزی که به جبهه آمدم تازه خودم را شناختم . چیزهایی که این جا دیدم و می بینم فکر می کنم هیچ جای دنیا پیدا نشود . من همیشه احساس می کنم " آقا " پیش رویم است . به همین جهت دست راستم را برای احترام روی سینه دارم . دست چپم را نذر حضرت عباس کردم و تا پای رفتن دارم در جبهه می مانم . . .
شنیدم موقع عملیات ، مردانه جنگید . ناگهان گلوله توپی آمد و کنارش منفجر شد . بعد از دو سال جنازه اش را آوردند . با دیدن جنازه اش شگفت زده شدم . دست راست مهدی روی سینه اش بود . دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود . »
خاطره ای از شهید مهدی نجف زاده . کتاب قمقمه های خالی اثر ذبیح الله ذبیحی