مردی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن!
یه سار شروع به خواندن کرد...
اما مرد نشنید!
مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن...
آذرخش در آسمان غرید.
اما مرد اعتنایی نکرد!
مرد به اطراف خود نگاه کرد وگفت: پس توکجایی؟؟؟بگذار تو ببینم...
ستاره ایی درخشید اما مرد ندید!
مرد فریادکشید: خدایا یک معجزه به من نشان بده...
کودکی متولد شد،اما مرد،باز توجهی نکرد!
مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم...
از توخواهش می کنم...
پروانه ای روی دست مرد نشست!
واو پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...
******
نکته اینجاست:
ما خدا را گم می کنیم...
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد...
خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست...
تا به حال چند بار خوشی هایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟؟
تا به حال به اوگفته ای که چه قدر خوشبختی؟؟؟
که چه قدر همه چیز خوب است؟؟؟
که چه خوب که او هست؟؟؟
خدا همراه همیشگی سختی ها و خستگی های ماست.
زمانی که خسته و درمانده به طرفش می رویم،خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته خود برسیم،او ما را دیده و حس کرده است.اما...
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست.
خورشید را باور دارم حتی اگر نتابد،به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم،به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد.
تا خداهست،جایی برای نا امیدی نیست.