دستهایم تهی، قلبم تهی، گامهایم بی صدا...
و دهانم خالی از کلمات...
و این راه که نه آغاز دارد و نه پایان...!
و این سرم که پر است از صدای آمدن تو و خوابهایم که پر است از رویای آمدن تو
و شبهایم به امید طلوع تو به صبح می رسند.
السلام علیک حین تصبح و تمسی...
در کدام صبح، از کدام افق سر خواهی زد؟
که من تمام جهت های هستی ام را پاره پاره کرده ام...
که من از تمام کوچه های زندگی ام، که به بن بست می رسند، گریخته ام
و به موج صدای تو آویخته ام، که نمی دانم از کدام سو به قلب محزونم پاسخ می دهد!
من تمام تکه پاره های زندگی ام را به روزهای بی انتها که در برابرم می آیند و می روند، وصله کرده ام!
این پاره پاره عمری است که به انتظار تو چونان آونگی از صبحی به شبی، از شبی به صبحی،
بی قرارانه می آید، می رود، می آید، می رود...
بیا ! بیا که هنگام آمدن توست. همگان آمدند، رفتند. آمدند، نماندند. آمدند، بازگشتند.
تو بیا ! هنگام آخرین آمدن است. هنگام آمدن و ماندن! آمدن تو... و ماندن تو...!
یا عین الله فی الخلقه...!
وقت چیدن چشمهای انتظار از قفل درهاست. درهای بسته را باز کن،
و قدم بر چشمهای ما بگذار!