روایتی دست اول از پرتاب اولین موشک دوربرد ایران (قسمت اول)
زمان شلیک فرا رسید، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعى کردیم در خاکریزها و تپهها خود را مستقر کنیم. به چوپانها گفتیم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هیچ بعید نبود، موشک در جا منفجر شود.
امروز که جمهوری اسلامی ایران به قدرت موشکی اول منطقه تبدیل شده است، جزئیات اولین عملیات موشکی ایران در سال های دفاع مقدس که حیرت جهانیان را بر انگیخت از زبان یکی از شاهدان عینی خواندنی خواهد بود. این شاهد امروز یکی ار اعضای برجسته هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی است.
اول وقت، جلسه مدیران دانشگاه بهشتی بود.ساعت هفت صبح جلسه شروع شد. کارها مورد مشورت قرار گرفت. دستورهاى لازم داده شد. طبق برنامه باید یک هفته در تهران مىماندم و بعد دو هفته به منطقه مىرفتم، ولى منشى چند پیام از خلبان رستمى به من داد. مىخواستم به منزل بروم. ناگهان شنیدم یک ماشین از نیروى هوایى اجازه ورود به دانشگاه را دارد و با من کار دارند. فهمیدم خلبان رستمى است. خبر داد: دشمن تصمیم دارد تمام شهرها را بمباران کند. حتى هواپیماى دشمن به شهر مشهد رسیده است. ما هم دیگر هواپیماى مناسب براى جنگندههاى جدید دشمن نداریم. ضدهوایىها هم برد مناسب را نداشتند. بچههاى جبهه به هواپیماى دشمن مىگفتند "ایرانپیما " و به هواپیماهاى خودى مىگفتند "میهنتور " به این ترتیب تقریبا آسمان ایران بىدفاع بود.
از همه بدتر، پدیده جدید موشک باران تهران بود. مردم، خودجوش، شعار مىدادند: "موشک جواب موشک ". این خواست فطرى مردم بود. خلبان رستمى آمده بود که گروهى آماده کند که من هم جزو آن بودم تا به یک سایت موشکى برویم که براى نمونه از قبل از انقلاب چند موشک خودکشش، "اسکاد B " در آن بود. این موشکها براى نمونه از طرف روسها به ایران داده شده بود. و براى اینکه آمریکا از بىخطر بودن آن براى اسرائیل باخبر شود، چند نمونه هم به ایران دادند، آن هم از طریق معاهده نظامى "سنتو " تا آمریکا تحریک نشود. روسها و آمریکایىها به کشورهاى اقمارى خود، متعادل اسلحه مىفروختند و براى اینکه تعادل پیمان "ورشو " و "سنتو " به هم نخورد نمونهاى از سلاحهاى راهبردى را که به کشورهاى اقمارى مىدادند به طرف مقابل هم مىدادند که اربابان از وضع یکدیگر و نوکرانشان آگاه باشند.
حالا چند فروند موشک در یک سایت بود که علىالقاعده قابل استفاده نبود خلبان رستمى آمده بود که امشب مرا با خود برد.
دو روز از خلبان رستمى فرصت خواستم که کارهاى خود را در تهران رفع و رجوع کنم و خود را آماده کردم که به مأموریت نامعلومى بروم و آن اولین پرتاب موشک به طرف دشمن (عراق) بود.
یک نقشه از "سایت " یا محوطه نظامى مورد نظر به من دادند. دیگر چیزى از مأموریت خود نمىدانستم. آن روز غروب باید با یک گروه به طرف "سایت " موشکى حرکت مىکردیم.
تنها توانستم از پدرم در کوچه خداحافظى کنم و زودتر از وقت مقرر، قبل از افطار به قرارگاه مورد نظر برسم.
تقریبا تمام افراد گروه آمدند. افطارى خوردیم و نماز خواندیم. یک معارفه کلى شد خلبان رستمى مسؤول گروه بود. خیلى منظم و مرتب همه سوار اتوبوس شدیم. بیست نفر بودیم، و باید در اتوبوس توجیه مىشدیم. تقریبا نیمههاى شب به همان قرارگاه خودمان رسیدیم. یک ضرب به اتاق جنگ رفتیم. در اتاق جنگ ماکت منطقه جنگى قرار داشت و همه دور آن جمع شدیم تا بفهمیم چه کار باید کرد. منطقه مأموریت ما خطوط شمالى جبهه بود، ولى نمىدانم چرا به محور میانه آمدیم. شاید بعضى از مهندسان در محور بودند که باید با هم آشنا مىشدیم.
نیمه شب به طرف "سایت " حرکت کردیم. گروه ما خیلى کوچک شده بود. گروههاى دیگر مأموریت دیگر داشتند. اکثر گروه ما مهندسى محاسبات پرتاب، الکترونیک و مکانیک بودند. چهار نفر دیگر کارگر فنى بودند، ولى ده تا مهندس را در کار عملى در جیب خود جا مىدادند. من هم نخودى بودم. چون رشته معمارى به درد پرتاب نمىخورد. خلبان رستمى هم مسوول گروه بود. همه نیروى داوطلب بودیم. تنها لباس او درجه نظامى داشت. بقیه ما لباس ساده بسیجى داشتیم. یکى از کارگران فنى به نام حاجآقا آلعلى خیلى شوخ و "آچار فرانسه " بود و در هیچ کار فنى، نمىماند. لودر، جیپ، تانک، همه چیز تعمیر مىکرد. بعضى از چیزها را سر هم کرده بود و ماشین مینکوب ساخته بود و لندرور "شنىدار " درست کرده بود. خیلى چیزهاى عجیب و غریب دیگر او در "مینىبوس " از طرحهاى خود صحبت مىکرد. ماجراى ساخت بولدزر او که زیر آب کار مىکرد جالب بود. یکى دیگر از بچهها که او هم کارگر فنى بود از ساخت هدایت امواج رادیویى صحبت کرد. هواپیماى کوچک هدایت شونده، هدایت از دور جهتگراى توپخانه که دیدهبان، مستقیم لوله توپ را در جهت مناسب با امواج رادیویى مستقر کند.
بین راه یک ایستگاه صلواتى بود. تصمیم داشتیم در آنجا استراحت کنیم و شام بخوریم که همین کار را کردیم.
بعد از اذان صبح، به طرف پایگاه راه افتادیم. هوا کمکم روشن مىشد. منطقه جالبى بود. پر از گوسفند. چند چوپان جوان دنبال ماشین مىدویدند. از پایگاه خبرى نبود. فقط چند آغل غار مانند دیدم که احساس کردم باید با تکنیک جدید، حفارى شده باشد، ولى پر از بز و گوسفند بود. این منطقه در کنترل ارتش بود. از جبهه فاصله زیادى داشت. چون قبلاً ماکت منطقه را دیده بودم، تجسمى از وضع پایگاه داشتم. احتمالاً پس از پیچ تندى باید به یک در بزرگى که در دهانه یک دره بود وارد مىشدیم. تقریبا حدسم درست بود. مردم بومى اینجا، لر و شیعه بودند. از لحاظ جغرافیاى انسانى، منطقه امنى بود. مردم خیلى همکارى مىکردند. هیچ نفوذى و ستون پنجمى، این دور و برها نمىتوانست نفوذ کند. مردم عشایر این منطقه خیلى هوشیار بودند. ناگهان یک در ورودى نظامى را که استتار بود، مشاهده کردیم. خلبان رستمى با لباس رسمى به دژبانى رفت، ناگهان در کشویى باز شد و ما با مینىبوس وارد شدیم. چند سرباز با تفنگ، پیشفنگ کردند. جورى سر و صدا راه انداختند که ما همه میخ شدیم. مینىبوس درب و داغون ما وارد یک محوطه عظیم طبیعى شده بود که کوههاى اطراف آن، مانند محوطه قرارگاه توپخانه اصفهان بود. مکانى مثل یک کاسه که دور و اطراف آن را کوه فرا گرفته و شیارهاى خوبى در هر قسمت از کوهها به وجود آمده بود. داخل هر شیار تونلى زده بودند و تأسیساتى دایر بود. هیچ ساختمان مصنوع بشر، در محوطه دیده نمىشد، مگر ورودى تونلها. جلوى یکى از تونلها ایستادیم. یک ستوان جلو آمد. خیلى رسمى و با جدیت به خلبان رستمى سلام نظامى داد و با داد و بیداد گزارشى از وضع قرارگاه داد و خود را در خدمت اعلام کرد. ما هم با ساکهاى خود از مینىبوس پیاده شدیم.
از لحاظ مکانیابى انگار طبیعت، اینجا را طراحى کرده بود که یک کاسه تمام عیار باشد و خیلى از تأسیسات را در خود جا دهد. در اصفهان هم براى توپخانه از طریق پیمان "سنتو " چنین جایى پیدا شده بود.
شاید از طریق ماهواره پیدا کردن یک چنین جاهایى آسانتر باشد، ولى از روى عکس هوایى هم مىتوان چنین جواهرهایى را کشف کرد. چون دستور مستقیم از فرماندهى کل قوا بود ما را تحویل گرفتند. معلوم بود هیچ آثارى از انقلاب و جنگ در اینجا وجود نداشت. همه افراد با وسواس این منطقه را تمیز نگه داشته بودند. همه سربازها و درجهداران منظم در جاى خود منتظر دستور بودند. خلبان رستمى از ستوان خواست که به همه دستور آزاد بدهد. دستور داده شد. فقط یک خرده، پاها باز شد. هیچ فرق چندانى از نظر ما نکرد. ما نمىدانستیم چه کار کنیم. جو نظامى ما را گرفته بود. ما هم سیخ مقابل پرچم ایران که جلوى دفتر کار قرار داشت، ایستاده بودیم، ولى در صف نبودیم. بالاخره وارد دفتر شدیم و روى صندلى نشستیم.
سریع به یک تونل عظیم رفتیم که در آن یک "لانچر " خودکشش بود. مثل یک تریلر چندین چرخ که روى آن یک موشک عظیم بود یا حداقل براى من که اولین بار یک هیولا مىدیدم عظیم جلوه مىکرد. همه وسایل پرتاب داخل تریلر قرار داشت. سکو پرتاب روى تریلر قابل بالا و پایین کردن و تمام وسایل و محوطه تمیز بود. جناب ستوان، یک دفترچه از تعمیرات به عمل آمده روى موشک را به خلبان رستمى داد. معلوم شد چندین کارشناس از کشورهاى دوست عربى آمده و روى آن کار کردهاند، ولى نتوانستهاند کارى انجام دهند. اکثر کشورهاى عربى از بلوک شرق محسوب مىشدند و افراد متخصص آنان در شوروى آموزش دیده بودند. حالا نوبت ما بود که وسایل مختلف را بازرسى و تعمیر کنیم. هرکس شروع کرد به "آزمایش " قسمتهاى مختلف هدایت و پرتاب موشک. کمترین خطایى باعث انفجار موشک در تونل مىشد. همه با سکوت و دقت شروع به کار کردند. محور کار، بیشتر در زمینه ابزار الکترونیکى بود. بعد از چند ساعت کار، قسمتهایى از "لانچر " جدا شد و در کف تونل قرار گرفت. من هم با چند سرباز مشغول نقشهبردارى از داخل تونل شدم تا نقشه کامل محوطه را تهیه کنم. همه کار مىکردند، محوطه بر خلاف قبل شلوغ پلوغ شد. همه چیز "آزمایش " و وسایلى که باید از عقبه مىآمد فهرست شد. داخل تونل اصلاً نفهمیدیم که شب شد. اذان مغرب، ما را هوشیار کرد. اکثر بچهها دست از کار کشیدند. بعد از نماز ما هم افطارى خوردیم. در ماه رمضان هم شام مىخوردیم، هم افطار و هم سحرى. چون مسافر بودیم بقیه صبحانه و ناهار هم جاى خود برقرار بود. بعضى اوقات عصرانه هم مىخوردیم! پس از دو ساعت استراحت هم مشغول به کار شدند.
در همین وقت خلبان رستمى وارد تونل شد و مرا صدا کرد. گفت: بىسیم تو را مىخواهد. باید به ماموریت دیگرى مىرفتم. رفتم و بعد از چند روز با لباس خاکى و بدن عرق کرده و خاک گرفته دوباره به دروازه پایگاه وارد شدم. دژبان در را باز کرد و سلام نظامى داد. در تونل را یک سرباز باز کرد و ما هم وارد تونل شدیم. وضع عجیب و غریبى بود. بچهها به حدى شبانهروزى کار کرده بودند که وضع آنها هم از من بهتر نبود: خاکى، عرق کرده و خسته. با کمال تعجب، جناب سروان هم همرنگ جماعت شده بود؛ کلاه نداشت و با دمپایى این ور و آنور مىرفت.
خلاصه بچههاى بسیج این جماعت ارتشى را خراب کرده و آنها را از ریخت و قیافه انداخته بودند. اما در عوض آنها همه دست به آچار بودند. قیافه همه خسته نشان مىداد، ولى همه خوشحال بودند. براى اینکه اولین بار بود که تمام دستگاههاى الکترونیک را تعمیر کرده بودند. قبلاً چند ماه، کارشناسان خارجى روى آن کار کرده بودند، ولى نتوانسته بودند آن را راه بیندازند. دو نفر از بچههاى الکترونیک بر سر محاسبه پرتاب و برد موشک بر سر "تانژانت " و "کتانژانت " دعوا داشتند. یکى مىگفت باید با "tg " پرتاب شود و دیگرى مىگفت باید با "cotg " پرتاب شود. ما که چیزى نمىفهمیدیم. کلى محاسبات جلوى آنها بود. کنار "لانچر " سفره انداخته بودند و بساط چاى هم برقرار بود. من هم بىنصیب نماندم.
اگر وضع "تانژانت و کتانژانت " مشخص مىشد، سکوى پرتاب "لانچر " را بیرون مىبردیم. طبق محاسبات این موشک به پایتخت دشمن نمىرسید. تمام محاسبات را با آخرین برد موشک به یک محوطه صنایع "ش.م.ه " دشمن که نزدیک پایتخت بود، متمرکز کردند. به سختى سیصد کیلومتر را در حافظه کامپیوتر موشک ثبت کردند. این مجموعه را کشورهاى غربى در اختیار دشمن قرار داده بودند و تقریبا در کشورهاى جهان سومى استثنایى بود. حال همه چشمها به ما دوخته شده بود. مخصوصا اینکه این مجمع صنایع نظامى در سى کیلومترى پایتخت عراق مستقر بود. همه در رویا خود را موفق مىدیدیم، ولى دعوا روى محاسبات پرتاب و همچنین تغییرات این چند روزه چندان قابل اطمینان نبود. شاید هم موشک در همین جا منفجر مىشد و همه پودر مىشدیم. در هر صورت همه فعالیت خود را کردند.
بالاخره حاج آل على پشت "لانچر " خودکششى نشست. مثل یک تریلر بزرگ بود و موشک پشت آن سوار بود. باید آن را به محوطه مىرساندیم. غار، بیش از یک در کشویى آهنى ضدانفجار نداشت. آل على پشت فرمان نشست. استارت زد. دود غلیظى فضا را فرا گرفت و موتور با هیبت غولآسایى، نعره مىکشید. در کشویى باز شد. على آقا، متخصص در ماشینآلات سنگین بود. دیپلم داشت، ولى در کار عملى حرف نداشت. ماشین را در دنده یک گذاشت ولى صداى عجیب و غریبى از گیربکس به گوش مىرسید. زود ماشین را خاموش کرد. گفت گیربکس دستکارى شده است. جناب سروان با تعجب گفت یقینا کار کارشناسان کشورهاى دوست عربى است که نه تنها وسایل الکترونیک را دستکارى مىکردند بلکه به گیربکس آسیب زدهاند. بچهها تصمیم گرفتند این غول را هول بدهند و یک تراکتور هم آن را بکشد تا بتوانیم به محوطه برسیم. همه دست به کار شدند. سیم بکسل، تراکتور، همه سربازها و افسرها براى کشیدن "لانچر " به محوطه بسیج شدند، حتى نگهبانها. موج شعار "موشک جواب موشک " همه را فرا گرفته بود. سعى عجیبى بود. این غول بىشاخ و دم راه افتاد. على آقا یا همان آل على، پشت فرمان بود. غول به نزدیکى در غار رسید. هر چه به در نزدیکتر مىشد، تعجب همه بیشتر مىشد. با کمال تعجب "لانچر " به درگیر کرد. لانچر حدود ده سانتىمتر بزرگتر از در غار بود. هیچکس نمىدانست این غول از چه درى وارد غار شده که حالا بیرون نمىرود. همه چشمها به طرف من دوخته شد. من هم هر چه نقشه سایت، عکس هوایى و برداشت خود را از این مجموعه نگاه مىکردم، چیزى غیر از در غار به نظرم نمىرسید. همه در ناباورى و یأس قرار گرفتند، ولى نمىدانستیم راز این کار چیست. از جناب سروان که قبل از انقلاب در اینجا گروهبان بود، خواستم چیزى بگوید. چیزى نداشت، فقط گفت ایرانىها حق داخل شدن به اینجا را نداشتند، مگر چند نفر محدود که آنها هم بعد از انقلاب فرار کردهاند. از او خواهش کردم هر چیزى که یادش مىآید بگوید. رفتیم قسمتهاى دیگر غار را سر زدیم، ولى هر راهرویى کوچکتر بود.
اولین کارى که کردم، فرض کردم از همین در که تنها در غار بود اگر موشک شلیک شود چه مىشود. دیدم هیچ، اگر از این محوطه کوچک موشک پرتاب شود، یقینا محوطه آسیب سختى مىبیند. حداقل فضایى که ما براى پرتاب نیاز داشتیم، دو برابر محوطهاى بو دکه تمام درهاى غار به آن باز مىشد. پس این در براى پرتاب موشک و احتمالاً ورود موشک به کار نرفته است. پس این غول چگونه وارد غار شده است؟ همه شروع کردند به گشتن تا اینکه کلیدى، چیزى، ابزارى، یا اتاق فرمانى پیدا شود تا قسمتى از دیواره غار از جاى خود حرکت کند. هر چه مىگشتیم، مأیوستر مىشدیم.
دیگر نیمههاى شب شده بود. "لانچر " جلو آمده بود و جاى خواب بچهها را که چند شب آنجا خوابیده بودند گرفته بود. خواستند جاى تمیز دیگرى پیدا کنند اما همه جا پر از روغن، ابزار و خلاصه کثیف بود و کسى هم حال تمیز کردن نداشت. حتى سربازها هم "دمغ " بودند. لباس همه کثیف شده بود. هنوز دود کامیون یا لانچر از محوطه غار کاملا خارج نشده بود. بعید بود که آمریکایىها این قدر بىسلیقه باشند که کامیون را داخل غار روشن کنند. پس کلید کار کجاست؟ حاج آل على، ناگهان بلند به همه گفت: مردم مىگویند "موشک جواب موشک " شما کارى نکنید که این شعار تبدیل شود به "پوشک جواب موشک ". همه بىاختیار خندیدند. تصمیم گرفتیم شب استراحت کنیم و در روز از بالاى کوه و محوطه و از داخل جستجو را ادامه دهیم. یک قسمتى از غار که شبکه فلزى داشت، قابل تمیز کردن بود. بچهها مشغول تمیز کردن شدند تا حداقل کمى استراحت کنند.حالت "خوف و رجا " بود.
بچه ها با شلنگ آب قسمت فلزى را شستند و سریع آنجا را تمیز کردند. همه کار مىکردند. سربازها رفتند و در آسایشگاه خود و افراد اعزامى خلبان رستمى در سایت کنار موشک خوابیدند. کیسه خواب، پتو، همه چیز آماده شد. همه دراز کشیدند ولى کسى خوابش نمىبرد. بوى خاصى پس از شستشو در محوطه پیچید. مثل بوى پشم گوسفند بود. تصمیم گرفتیم آن شب تمام چراغها را خاموش کنیم تا شاید بتوانیم بخوابیم. در آهنى غار هم باز بود و سر موشک خارج از غار. این بدترین حالت بود، چون اگر یک بمباران انجام میشد، موشک منفجر مىشد.
از همه بدتر اینکه تراکتور بیرون بود و نمىتوانستیم کامیون حامل موشک را به داخل بکشیم. .............
ادامه دارد........