رسولُ اللّه صلى الله علیه و آله و سلّم :
مَن سَألَ اللّهَ الشهادَةَ بصِدقٍ بَلَّغَهُاللّهُ مَنازِلَ الشُّهَداءِ وإن ماتَ على فِراشِهِ .
پیامبر خدا صلى الله علیه و آله و سلّم :
هرکه صادقانه از خداوند شهادت را مسألت کند ، خداوند او را به منزلتهاى شهیدان برساند ، هر چند در بستر خود بمیرد .
صحیح مسلم : 1909 منتخب میزان الحکمة : 306
شهوت شهادت
منبع : سالنامه یاد یاران
حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.
تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.
دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.
صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگربه خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت می کند و می توانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودی هاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!
نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمی شنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشها ی آن تمامی صورتش را گرفته بود . بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک می گرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت : "آقا اومدم. حسین جان اومدم. "
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت : "کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)
در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینک او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس می داد.
راوی و عکاس: سید مسعود شجاعی طباطبایی
ویژهنامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس
یه بزرگواری حرف خوبی می زد.
می گفت: هر هیئتی یه اسمی داره،هیئت اباعبدالله، هیئت انصاالمهدی(عج)؛هیئت بنی زهرا؛هیئت الشهدا؛
هیئت امام رضا، هیئت متوسلین به موسی بن جعفر و....
می گفت: به نظر من هر کی، مال هر هیئتی هست یعنی خدا اون رو سپرده به صاحب هیئت، یعنی همون معصومی که اسمش رو هیئته....
هیئتی که من 10 سالی هست شرکت می کنم اسمش جلسه قرائت زیارت حضرت عباس(ع) است....
همیشه میگم یا قمر بنی هاشم من رو به تو سپرده اند.
در حقم برادری کن،همون طوری که در صحرای کربلا در حق امام حسین(ع) برادری کردی....
به چه کسی سپردن ما رو....
ای خداااااااااااااااا
دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
یک مرد روحانی، روزی با خداوند مکالمهای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده میآمدند. آنها در دست خود قاشقهایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دستهها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دستهها از بازوهایشان بلندتر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند…
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: تو جهنم را دیدی!
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشقهای دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، میگفتند و میخندیدند. مرد روحانی گفت: نمیفهمم!
خداوند جواب داد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! میبینی؟ اینها یاد گرفتهاند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمع کار تنها به خودشان فکر میکنند!
((تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر 7% ارسال کنید..
من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم))
اه اه اه ......
حالم از کسایی که بعد از بیست و پنج شیش سال زندگی, هنوز نتونستن شخصیتشون رو پیدا کنن به هم میخوره
یه روز پیرهن با شلوار پارچه ای می پوشه و یقش رو تا اون نوک می بنده
هفته بعد تیشرت آستین کوتاه می پوشه با یه شلوار لی تنگ که ........
بعد دوباره میاد میگه من میخوام توبه کنم و آدم خوبی بشم و دوباره داستان پیرهن و شلوار پارچه ای تکرار میشه!
البته اینا در مورد دختر خانومهای محترم هم صدق میکنه,
مثلا یه روز با حجاب میشن و یه روز بی حجاب, یه روز چادری میشن و یه روز مانتویی...
خلاصه ابن آدمها همش سر در گمن که میخوان چکار کنن
تازه دوباره که رو به کارهای بدی که تو گذشته مرتکب شدن می یارن, یه سری گناه جدید که قبلا مرتکب نشده بودن رو انجام میدن
البته من سراغ دارم از بین اینا آدمهایی که واقعا با خدا شدن و دست از کارهای قبلیشون برداشتن
و برعکسش رو هم سراغ دارم, یعنی آدمهای با اعتقادی که کلا از راه راست منحرف شدن..
در ضمن اونهایی که از قصد برای رسیدن به جاه و مقام, حزب اللهی میشن که از همه باحال ترن و داستانشون کلا فرق می کنه و کاری با اونها نداریم.
اما اگر از بین دوستای خودمون آدمهایی این شکلی سراغ داریم ( که هنوز نه خودشون رو شناختن و نه خدا رو ) باید اینو بدونیم که کار واقعا سختی رو در پیش دارن
البته یه دلیل هم قرآن در مورد کافر شدن افراد در سوره زمر ذکر میکنه و میگه ما قَدَرُوا اللّه حَقَّ قَدْرِهِ: «آنها قدر خداوند را نشناختند») که در تفسیر منظور از قدر همان شب قدر است که اینها درک نکردن.
پ.ن.1- خدایا توفیق درک هرچه بهتر شب قدر را به من عطا فرما تا سال آینده با اعمالی بهتر نزد تو بیایم....
پ.ن.2- ملاک تقوای درونی انسانها نوع لباس پوشیدنشون نیست. مثلا خود من هم آستین کوتاه میپوشم. اما اینکه پیرن یقه آخوندی بپوشم و بعد لباس آستین کوتاه, یخورده همچین ضایس